خدایا ممنونم....
دیروز صبح خیلی به هم ریخته بودم...کلاسای 10 به بعد رو نرفتم...3تا از دوستای با مرامم باهام موندن تو نماز خونه و کم کم سفره ی دلشون رو تک تک باز کردن و هرکی یه چیزی می گفت....بحث به امیرم کشید و من چقدر ناراحت شدم از اینکه فهمیدم پدر نداره و به خاطر پول نمی تونه ادامه تحصیل بده....ولی من طبق معمول ساکت بودم و هیچی نمی گفتم....قلبم درد می کرد... باز هم احساس خفگی داشتم....سیما رفت واسم آب آورد...وقتی آب رو خوردم رو کردم به بچه ها و با بغض عجیبی گفتم بچه ها من جز آدم های خسرالدنیا و الاخرتم....نه از این دنیام چیزی فهمیدم نه از اونجا چیزی می فهمم....نه دلم می آد خوبی کنم...نه دلم می آد بدی کنم....حس می کنم فقط با مرگه که به آرامش می رسم...امیدی به ادامه زندگی ندارم...همین حرفارو داشتیم می زدیم که....یهو یه دختری اومد تو نماز خونه و متوجه حرف ما شد و.....شروع کرد به زدن حرفایی که جز افکار کمونیستی(!)چیزی نبود...
اولش همه مون با حرفاش یخ کردیم....ولی بعدش اونقدر قشنگ 4تایی ریختیم سرش که دوتا پا داشت دوتا پام قرض کرد و فرار کرد....
خدایا ممنونم....
با هر حرفی که اون می زد من اونقدر محکم جوابش رو می دادم که خودمم باورم نمی شد...خدایا...یادم رفته بود که چه اعتقادات راسخی داشتم و این اعتقادات هنوز حفظ شده.....
خدایا ممنونم.....
اونقدر حس خوبی بهم دست داد که....
خدایا ممنونم.....
تمام دلگیری های دیروز و این اتفاق باعث شد که دست به کار دیروز بزنم....
دیشب حس کردم که می تونم....شاید اونی که نتونه تویی....قول می دم بهت کمکت کنم......کمک کنم که تو هم بتونی....
الان می خوام برم آزمایشگاه آزمایش بدم....دلم نمی خواد فعلا از ناراحتی قلبیم کسی خبر دارشه...حتی تو!....
خداکنه بتونم یه کم درس بخونم.......
راستی:
خدایا ممنونم....